بر تو میشد زخم ها زد، بر من اما ننگ بود
با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟
اختلاف حرفِ دل با عقل صدفرسنگ بود
گـر چه دستت را گـرفتم بـاز هم قانع نشد
تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود
چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد
بر زمین افتادنِ شمشیـر ، خود نیرنگ بود
من پشیمان نیستم، اما نمیدانم هنوز
دل چرا در بازی نیرنگ ها یکرنگ بود
در دلـم آیینه ای دارم که میگوید به آه
در جهان سنگدلها کاش میشد سنگ بود
شعر از فاضل نظری
نوشته شده در جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ساعت 19:18 توسط حسرت| |
بیراهه ای در آفتاب...برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 354