بیراهه ای در آفتاب
پیغمبران آیه های ناگفته
از خیرِ هست و نیستِ دنیا به شوقِ دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت
اینقدر اگر مُعطلِ پرسش نمی شدم
شاید قطارِ عشق مرا جا نمی گذاشت
دنیا مرا فروخت، ولی كاش دستِ كم
چون بَردگان، مرا به تماشا نمی گذاشت
شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره كسی پا نمی گذاشت
گر عقل در جِدالِ جنون، مَرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی گذاشت
ای دل بگو به عقل، كه دشمن هم اینچنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت
ما داغدار بوسۀ وصلیم چون دو شمع
ای كاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت
شعر از فاضل نظری
نوشته شده در سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۹۶ساعت 20:36 توسط حسرت| |
برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 193