با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم

ساخت وبلاگ

رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمی گیرد

اشک روانم را به دریا می دهم دریا نمی گیرد

تا در کجا بِتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را

دلتنگی ام ای دوست! بی تو در جهانی جا نمی گیرد

با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم

سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد؟

ای تو پرستار شَبانِ تلخ بیماریم! بیمارم

عشقت چرا نبضِ پریشانِ حیاتم را نمی گیرد؟

بی هر که و هر چیز آری! بی تو اما ، نه ! که این مَطرود

دل از بهشت خُلد می گیرد دل از حوّا نمی گیرد

می آیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا دوست

می گیرد از من، تُحفه ی ناقابلم را یا نمی گیرد؟

آیا گذشتند آن شَبانِ بوسه و بیداری و بَستر؟

دیگر سُراغی خواهش جِسمت، از آن شب ها نمی گیرد؟

دیگر غزل از عشق من بر آسمان ها سر نمی ساید؟

یعنی که دیگر کار عشق از حُسنِ تو، بالا نمی گیرد؟

هر سوء که می بینم همه یأس است و سوی تو همه امید

وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمی گیرد؟

 

شعر از حسین منزوی

بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 229 تاريخ : چهارشنبه 10 مرداد 1397 ساعت: 18:44