شعر چشمان تو را می خوانم

ساخت وبلاگ

بیراهه ای در آفتاب

پیغمبران آیه های ناگفته

من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر و نسیم
من به سرگشتگی ‌آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می آید
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمۀ جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
تو تماشا کن
که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی می گذر
و تو در خوابی
و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی
به بهار دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
و نه یاری دیگر
حیف

اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد

غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد...</span>
شعر از حمید مصدق
برچسب‌ها: بهار, غمم از وحشت پوسیدن, غم شیرین, شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی, به یاری دیگر

نوشته شده در دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۷ساعت 12:54 توسط حسرت| |

بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 269 تاريخ : چهارشنبه 9 خرداد 1397 ساعت: 8:24