عقل با دل روبرو شد صبح دلتنگی بخیر
عقل بر می گشت راهی را که دل پیموده بود
عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت
دل پریشان بود،دل خون بود،دل فرسوده بود
عقل منطق داشت حرفش را به کُرسی می نشاند
دل سراسر دست و پا می زد ولی بیهوده بود
حرفِ منت نیست اما صد برابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود
من کیم؟! باغی که چون با عطرِ عشق آمیختم
هر اناری را که پَروردم به خون آلوده بود
ای دل ناباور من دیر فهمیدی که عشق
از همان روز ازل هم جرم نابخشوده بود
شعر از فاضل نظری
نوشته شده در سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۶ساعت 19:58 توسط حسرت| |
بیراهه ای در آفتاب...