از یاد رفته

ساخت وبلاگ
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ

نیست یاری که مرا یاد کند

دیده ام خیره به ره ماند و نداد

نامه ای تا دل من شاد کند

خود ندانم چه خطایی کردم

که زمن رشته ی الفت بگسست

در دلش اگر جایی بود مرا

پس چرا دیده ز دیدارم بست

هر کجا می نگرم باز هم اوست

که به چشمان ترم خیره شده

درد عشق است که با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چیره شده

گفتم از دیده چو دورش سازم

بی گمان زودتر از دل برود

مرگ باید که مرا دریابد

ورنه دردی ست که مشکل برود


شعر گفتم که ز دل بردارم

بار سنگین غم عشقش را

شعر، خود، جلوه ای از رویش شد

با که گویم ستم عشقش را

مادر، این شانه ز مویم بردار

سرمه را پاک کن از چشمانم

بکن این پیرهنم را از تن

زندگی نیست به جز زندانم
 

در ببندید و بگویید که من

جز از او از همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا؟؟باکم نیست

فاش گویید که عاشق هستم

 

قاصدی آمد اگر از ره دور

زود پرسید که پیغام از کیست

گر از او نیست بگویید آن زن

دیرگاهیست، در این منزل نیست

شعر از فروغ فرخزاد


برچسب‌ها: دیده ام خیره به ره ماند, عشق, گفتم از دیده چو دورش سازم, شعر گفتم که ز دل بردارم, زندگی نیست به جز زندانم

نوشته شده در شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶ساعت 18:17 توسط حسرت| |

بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : رفته, نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 182 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1396 ساعت: 2:11