من بی‌خود و تو بی‌خود ما را که بَرد خانه؟

ساخت وبلاگ

من بی‌خود و تو بی‌خود ما را که بَرد خانه؟

من چند تو را گفتم کَـــم خور دو سه پیمانه؟

در شهر یکی کَس را هشیار نمی‌بینم

هر یــک بَتَر از دیگــر شوریــده و دیــوانه

جانا به خرابات آ تا لذّتِ جان بینی

جان را چه خوشی باشد بی‌صحبتِ جانانه؟

هر گوشه یکی مستی دستی زِبرِ دستی

و آن ساقیِ هر هستی با ساغرِ شاهانه

تو وقفِ خراباتی دخلت مِی و خرجت مِی

زین وقف به هشیاران مَسپار یکی دانه

ای لولیِ بَربَط‌زن تو مست‌تری یا من؟

ای پیشِ چو تو مستی افسونِ من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مُضمَر صد گلشن و کاشــانه

چون کَشتیِ بی‌لنگر کَژ می‌شد و مَژ می‌شد

وز حسرتِ او مُرده صد عاقـل و فرزانه

گفتم: ز کجایی تو؟ تَسخَر زد و گفت: ای جان

نیمیم ز تُرکستان نیمیم ز فُرغانه

نیمیم ز آب و گِل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لبِ دریا نیمی همه دُردانه

گفتم که: رفیقی کن با من که منم خویشت

گفتا که: بِنَشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانهٔ خَمّارم

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نِه؟

در حلقهٔ لنگانی می‌باید لنگیدن

این پند ننوشیدی از خواجهٔ علیانه

سرمستِ چنان خوبی کِی کم بُوَد از چوبی؟

برخاست فغان آخر از استنِ حنانه

شمس‌الحقِ تبریزی از خلق چه پرهیزی؟

اکنون که درافکندی صد فتنهٔ فتّانه

شعر از حضرت مولانا

استن حنانه ؛ نام ستونی است که از چوب بود و حضرت رسول پشت بدان تکیه داده خطبه میخواندند و چون منبر مقرر شد و بر منبر برآمدند و خطبه خواندند، از آن ستون ناله برآمد مانند طفلی که از مادر جدا شود.

بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 47 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 13:45