راستی گویم به سَروی ماند این بالای تو
در عِبارت مینیاید چهره زیبای تو
چون تو حاضر میشوی من غایب از خود میشوم
بس که حیران میبماندم وَهم در سیمای تو
کاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مرا
تا نظر میکردمی در مَنظر زیبای تو
ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین
کاندر آن بیغوله ترسم تَنگ باشد جای تو
گر مَلامت میکنندم ور قیامت میشود
بنده سَر خواهد نهاد آن گه زِ سَر سودای تو
در ازل رفتهست ما را با تو پیوندی که هست
اِفتقار ما نه امروز است و اِستغنای تو
گر بخوانی پادشاهی ور برانی بندهایم
رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو
ما قلم در سَر کشیدیم اختیار خویش را
نفس ما قربان توست و رَخت ما یغمای تو
ما سراپای تو را ای سَروتن چون جان خویش
دوست میداریم و گر سَر میرود در پای تو
وین قَبای صَنعت سعدی که در وی حَشو نیست
حَدِ زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو
شعر از حضرت سعدی
افتقار: فقیر شدن؛ بینوا شدن؛ نیازمند شدن؛ تهیدستی؛ درویشی
استغنا: توانگری؛ بینیازی
صنعت: تظاهر ،حیله
حشو:مردم فرومایه و پست
برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 69