مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم تو را میبینم و میلم زیادت میشـود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گـردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گـردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی دمـار از من بر آوردی نمیگویی بر آوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
حافظ
برچسب : دمار از من برآوردی,دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم, نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 192