گر آه سینه سعدی رسد به حضرت دوست

ساخت وبلاگ

   مَرو به خواب، که خوابت ز چشم برباید    گرَت مشاهدۀ خویش در خیال آید

   مَجالِ صبر همین بود و مُنتهایِ شکیب    دگر مَپای که عمر این همه نمی‌پاید

   چه ارمغانی از آن بِه، که دوستان بینی    تو خود بیا که دگر هیچ در نمی‌باید

    اگر چه صاحب حُسنند در جهان بسیار    چو آفتاب برآید ستاره ننماید

   ز نقش روی تو مَشّاطه دست بازکشید    که شرم داشت که خورشید را بیاراید

  به لطف دلبر من در جهان نبینی دوست    که دشمنی کند و دوستی بیفزاید

 نه زنده را به تو مِیلَست و مهربانی و بس    که مُرده را به نسیمت روان بیاساید

   دریغ نیست مرا هر چه هست در طلبت    دلی چه باشد و جانی چه در حساب آید

          چرا و چون نرسد دردمندِ عاشق را    مگر مُطاوعت دوست تا چه فرماید

گر آه سینه سعدی رسد به حضرت دوست    چه جای دوست که دشمن بر او ببخشاید

 

شعر از حضرت سعدی

مشاطه: شانه گر ، [مجاز] آرایشگر زنی که حرفۀ او آرایش کردن زنان دیگر است
مطاوعت: اطاعت کردن؛ فرمان‌برداری؛ موافقت کردن در امری.

بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 209 تاريخ : شنبه 21 مهر 1397 ساعت: 20:47