آزاد و وحشی- باد شبگرد
از بوی میخکهای بارانخورده سرمست
سر میکشید از بام و از دَر
گاهی صدای بوسهاش میآمد از باغ
گاهی شراب خندهاش
در کوچه میریخت
گه پای میکوبید روی دامن کوه
گه دست میافشاند روی سینهی دشت
آسوده میرقصید و میخندید و میگشت
شب تا سحر، من بودم و لالای باران
افسانهگوی ناودان، افسانه میگفت:
- «... پا روی دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر!
سیسال از عمرت گذشتهست،
زنگارِ غم بر روی رخسارت نشستهست،
خار ندامت در دل تنگت شکستهست،
خود را چنین آسان چرا کردی فراموش؟
تنهای تنها،
خاموشِ خاموش؟
دیگر نمینالی بدان شیرینزبانی!
دیگر نمیگویی حدیثِ مهربانی،
دیگر نمیخوانی سرودی جاودانی،
دستِ زمان، نای تو بستهست،
روح تو خستهست،
تارت گسستهست!
این دل که میلرزد میانِ سینهی تو،
این دل که دریای وفا و مهربانیست،
این دل که جز با مهربانی آشنا نیست؛
این دل، دلِ تو، دشمنِ توست
زَهرش، شرابِ جامِ رگهایِ تنِ توست
این مهربانیها هلاکت میکند
از دل حذر کن
از دل حذر کن!
از این محبتهایِ بیحاصل حذر کن!
مِهرِ زن و فرزند را از دل بِدر کن!
یا در کنارِ زندگی، تَرکِ هُنر کن
یا با هنر، از زندگی صرف نظر کن!»
شب تا سحر، من بودم و لالای باران
افسانهگوی ناودان افسانه میگفت:
-«... پا، روی دل بُگذار و بُگذر
بگذار و بگذر
یک شب اگر دستت در آغوش کتاب است،
زن را سخن از نان و آب است،
طفل تو، بر دوش تو، خواب است،
این زندگی رنج و عذاب است.
جان تو افسرد،
جسم تو فرسود،
روح تو پژمرد،
آخر، پر و بالی بزن، بشکن قفس را
آزاد باش این یک نفس را
از این ملالآباد جانفرسا سفر کن
پرواز کن
پرواز کن
از تنگنای این تباهیها گذر کن
از چاردیوار مَلال خود بپرهیز
آفاق را آغوش بر روی تو باز است
دستی برافشان!
شوری برانگیز!
در دامن آزادی و شادی بیاویز!
از این نسیم نیمهشب، درسی بیاموز،
وز طبع خود، هر لحظه، خورشیدی برافروز!...
اندوه بر اندوه افزودن روا نیست،
دنیا همین یک ذره جا نیست!
سر زیر بال خود مبر، بگذار و بگذر،
پا روی دل، بگذار و بگذر...»
شب تا سحر، من بودم و لالای باران
چشمان تبدارم نمیخفت،
او، همچنان افسانه میگفت...
شعر از فریدون مشیری - از دفتر ابر و کوچه
نوشته شده در یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۶ساعت 10:50 توسط حسرت| |
بیراهه ای در آفتاب...برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 194