دلم می سوزد و کاری ز دستم بَر نمی آید
نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادم
تحمل می رود اما شبِ غـــم سَر نمی آید
توانم وصفِ جورِ مــرگ و صد دشوارتر زان لیک
چه گویم جور هجرت چون به گفتن در نمی آید
چه سود از شَرحِ این دیوانگی ها،بی قراری ها ؟
تو مَه ، بی مِهری و حــرفِ مَنَت باور نمی آید
زِ دست و پای دل بَرگـیر این زنجیر جور اِی زلف
که این دیــوانـه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید
دلم در دوریت خون شد،بیا در اَشک چشمم بین
خدا را از چه بر من رحمت ای کافــر نمی آید
شعر از مهدی اخوان ثالث
پ ن: من با شعر و موسیقی حال و روزم تغییر می کند ، شاید بارها یک شعر را می خوانم ، گاهی بسیار یک ترانه را گوش می دهم، دیشب وقتی اتفاقی این آهنگ همای را گوش کردم، گویا تمام حسرت های دلم زنده شد، دلم سوخت، خودم را جای مهدی اخوان ثالث نهادم، چه شد که این گونه سرودی؟ چه دیدی مگر ؟ چه بر سر دلت آمد که ناله ات دنیا را گرفت؟ بیقرار چه بودی؟...
مهدی جان هنوز هم شب غم سر نمی آید...
حتما این شعر را با صدای زیبای همای گوش کنید
http://musicplus.ir/mp3s/mp3/parvaz-homay-shaban-aheste-migeryam
نوشته شده در پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶ساعت 10:32 توسط حسرت| |
بیراهه ای در آفتاب...برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 216