بیراهه ای در آفتاب

متن مرتبط با «دیدم» در سایت بیراهه ای در آفتاب نوشته شده است

جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم

  • زبان تا بود گویا، تیغ می بارید بر فرقم جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدممکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری که من چون شعله آتش ز زخم خار بالیدمازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزم که پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدمبه خون آغشته نعمتهای الوان جهان دیدم زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدممرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن در بان به یک دیدن زصد نادیدنی آزاد گردیدمبه من هر چون خضر دادند عمر جاودان، اما گره شد رشته عمرم ز بس برخویش پیچیدمنشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر من بجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدمشعر از صائب تبریزی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم 

  • به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدمگرفتم پنبهٔ آسایش از داغ جنون یعنی به باغ عاشقی از سر گل دیوانگی چیدمدلم زان آفت جان بود فارغ‌وز بلا ایمن ز آفت دوستی باز آن بلا برخود پسندیدمز راه عشق بر می‌گشتم آن رعنا دچارم شد ازان راهی که می‌رفتم پشیمان بازگردیدم هنوزم با نهال قامتش باقیست پیوندی که هرجا دیدم او را جلوه‌گر چون بید لرزیدمچنان ترسیده‌ام از غمزهٔ مردم شکار او که هرگاه آن پری در چشمم آمد چشم پوشیدمدر آن ره محتشم کان سروقد میرفت و من در پی زمین فرسوده شد از بس که بر وی چهره مالیدمشعر از محتشم کاشانی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • نوجوانی را دیدم که عقل و کیاستی و فَهم و فَراستی زاید الوصف داشت

  • سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فَهم و فَراستی زاید الوصف داشت هم از عَهدِ خُردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا                 بالای سرش ز هوشمندی     می‌تافت ستاره بلندیفی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمالِ صورت و معنی داشت و خردمندان گفته‌اند توانگری به هنر است نه به مال و بزرگی به عقل نه به سالابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کُشتن او سعی بی فایده نمودنددشمن چه زَند چو مهربان باشد دوستمَلِک پرسید که موجب خَصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت در سایه دولت خداوندی دام مُلکُه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی‌شود الاّ به زوال نعمتِ من و اقبال و دولت خداوند باد          توانم آنکه نیازارم اندرون کسی     حسود را چه کنم کو ز خود به رنج دَر استبمیر تا برهی ای حسود کاین رنجیست     که از مَشِقت آن جز به مرگ نتوان رست                  شوربختان به آرزو خواهند     مقبلان را زوال نعمت و جاه               گر نبیند به روز شپّره چشم     چشمه آفتاب را چه گناه         راست خواهی هزار چشم چنان     کور بهتر که آفتاب سیاهحکایت از گلستان سعدی باب اول در سیرت پادشاهانکیاست: تدبیر، تیزفهمی، درایت، زیرکی، فراست، هوش، هوشیاریفراست: ادراک، تفرس، دانایی، درایت، دریافت، زیرکی، کیاست، مهارت، هشیاریناصیه: پیشانی، جبهه، جبین، ناصیت، چهره، رخ، رخسار، رو، وجنه Adbl, ...ادامه مطلب

  • ز بس نامهربانی دیدم ای نامهربان رفتم

  • بیراهه ای در آفتاب پیغمبران آیه های ناگفته ز بس نامهربانی دیدم ای نامهربان رفتم مَپُرس ای گُل زِ من کَز گُلشنِ کویت چِسان رفتم    چو بلبل زین چمن با ناله و آه و فغان رفتم               نبستم دل به مِهرِ دیگران اما ز کوی تو    ز بس نامهربانی دیدم ای نامهربان رفتم                 منم آن بلبل مَهجور کز بیداد گلچینان    به دل صد خار خار عشقِ گُل از گلستان رفتم         منم آن قُمری نالان که از بس سنگِ بیدادم    زدند از هر طرف، از باغت ای سروِ روان رفتم         به امیدی جوانی صَرفِ عشقت کردم و آخر    به پیری ناامید از کویت ای زیبا جوان رفتم                ندیدم زان گل بی‌خار ج,نامهربانی,دیدم,نامهربان,رفتم ...ادامه مطلب

  • من خود به چشم خویشتن،دیدم که جانم می‌رود

  • بیراهه ای در آفتاب پیغمبران آیه های ناگفته من خود به چشم خویشتن،دیدم که جانم می‌رود         اِی ساربان آهسته رو، کآرام جانم می‌رود    وآن دل که با خود داشتم، با دِلسِتانم می‌رود     من مانده‌ام مَهجور از او، بیچاره و رَنجور از او    گویی که نیشی دور از او ،در استخوانم می‌رود  گفتم به نیرن, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها