بیراهه ای در آفتاب

متن مرتبط با «نوشته ای برای مادر» در سایت بیراهه ای در آفتاب نوشته شده است

حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم

  • برو ای تُرک که تَرکِ تو ستمگر کردمحیف از آن عمر که در پای تو من سرکردمعهد و پیمان تو با ما و وفا با دگرانساده‌ دل من، که قسم های تو باور کردمبه خدا کافر اگر بود به رحم آمده بودزآن همه ناله که من پیش تو کافر کردمتو شدی همسر اغیار و من از یار و دیارگشتم آواره و تَرکِ سر و همسر کردمزیر سر بالش دیباست تو را کِی دانیکه من از خار و خس بادیه بستر کردمدر و دیوار به حال دل من زار گریستهر کجا نالهٔ ناکامی خود سر کردمدر غمت داغ پدر دیدم و چون دُرِ یتیماشک‌ ریزان هوس دامن مادر کردماشک از آویزهٔ گوش تو حکایت می کردپند از این گوش پذیرفتم از آن در کردمبعد از این گوش فلک نشنود افغان کسیکه من این گوش ز فریاد و فغان کر کردمای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به درچشم را حلقه‌ صفت دوخته بر در کردمجای مِی خون جگر ریخت به کامم ساقیگر هوای طرب و ساقی و ساغر کردمشهریارا به جفا کرد چو خاکم پامالآن که من خاک رهش را به سر افسر کردمشعر از شهریار بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جمیله‌ایست عروس جهان

  • اگر به بادهٔ مُشکین دلم کِشد، شایدکه بویِ خیـر ز زهــدِ ریـــا نمی‌آیدجهانیان همه گر منعِ من کنند از عشقمن آن کنم که خداوندگــار فرمــایدطمع ز فیضِ کرامت مَبُر که خُلقِ کریمگنه ببخشد و بــر عاشقــان بِبَخشایدمقیمِ حلقهٔ ذکر است دل بدان امیدکـه حلقــه‌ای ز سرِ زلـفِ یار بگشایدتو را که حُسنِ خداداده هست و حجلهٔ بختچـه حاجت اسـت کـه مَشّاطِه‌ات بیارایدچمن خوش است و هوا دلکَش است و مِی بی‌غَشکنون به جز دلِ خوش هیچ در نمی‌بایدجمیله‌ایست عروسِ جهان، ولی هُش دارکـه این مُخَدَّره در عقدِ کَس نمی‌آیدبه لابه گفتمش ای ماهرُخ چه باشد اگربه یک شِکَر ز تو دلخسته‌ای بیاسایدبه خنده گفت که حافظ خدای را مَپسَندکـه بوسـهٔ تـو رخِ مـــاه را بیـالایـدشعر از حضرت حافظمشاطه: بزک کننده و آرایش کننده ٔ عروس هش دار: هش دار. [ هَُ ] (اِمص مرکب ) در اصل فعل امر از «هش داشتن » است اما به صورت اسم مصدر به کار میرود، مانند خبردار.- هش دار دادن ؛ خبر کردن . متوجه ساختن .مخدره: زن پرده‌نشین؛ زنی که در حجاب باشد.لابه: درخواست همراه با فروتنی؛ التماس؛ زاری. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تنها شکوفه ی جهان که در پاییز روییدی

  • بهار به بهار ...در معبر اردیبهشت ،سراغت را از بنفشه های وحشی گرفتمو میان شکوفه های نارنجدر جستجویت بودم !در پاییز یافتمت ...تنها شکوفه ی جهانکه در پاییز روییدی !شعر از سید علی صالحی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد

  • ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشددر دام مانده باشد، صیاد رفته باشداز آه دردناکی سازم خبر دلت راروزی که کوه صبرم، بر باد رفته باشدرحم است بر اسیری، کز گرد دام زلفتبا صد امیدواری، ناشاد رفته باشدشادم که از رقیبان دامن کشان گذشتیگو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشدآه از دمی که تنها با داغ او چو لالهدر خون نشسته باشم، چون باد رفته باشدخونش به تیغ حسرت یارب حلال باداصیدی که از کمندت، آزاد رفته باشدپرشور از حزین است امروز کوه و صحرامجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشدشعر از حزین لاهیجی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بیراهه ای در آفتاب سهراب سپهری

  • از کرانه ی ماخنده ی گلی در خواب، دست پارو زن ما را بسته است.در پی صبحی بی خورشیدیم، با هجوم گلها چه كنیم؟جویای شبانه ی نابیم، با شبیخون روزن‌ها چه كنیم؟آن سوی باغ، دست ما به میوه ی بالا نرسید.وزیدیم و دریچه به آیینه گشود.به درون شدیم، و شبستان ما را نشناخت.به خاك افتادیم، و چهره «ما» نقش «او» به زمین نهاد.تاریكی محراب، آكنده ی ماست.سقف از ما لبریز، دیوار از ما، ایوان از ما.از لبخند، تا سردی سنگ: خاموشی غم.از كودكی ما، تا این نسیم: شكوفه – باران فریب.برگردیم، كه میان ما و گلبرگ، گرداب شكفتن است.موج برون به صخره ی ما نمی‌رسد.ما جدا افتاده‌ایم، و ستاره ی همدردی از شب هستی سر می‌زند.ما می‌رویم و آیا در پی ما، یادی از درها خواهد گذشت؟ما می‌گذریم، و آیا غمی برجای ما، در سایه‌ها خواهد نشست؟برویم از سایه ی نی، شاید جایی، ساقه ی آخرین، گل برتررا در سبد ما افكند.شعر از سهراب سپهری بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دل است جای تو تنها

  • کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟ که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایتبه قصه ی تو هم امشب درون بستر سینه هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایتتهی است دستم اگر نه برای هدیه به عشقت چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایتچگونه می طلبی هوشیاری از من سرمست که رفته ایم ز خود پیش چشم هوش ربایتهزار عاشق دیوانه در من است که هرگز به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایتدل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست اگر هر آینه ، غیر از تویی نشست به جایتهنوز دوست نمی دارمت مگر به تمامی؟ که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایتدر آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی نَهَم جَبین وداع و سَر سلام به پایتشعر از حسین منزوی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بهانه ی همه ی شعرهای من

  • تمام دل خوشی ام شور عاشقانه ی توستدو چشم منتظرم تا همیشه خانه ی توستتو صبر گفتی و من خسته از شکیباییتمام زندگی ام غرق در بهانه ی توستبهانه ی همه ی شعرهای من برگردبیا که خانه ی قلبم پر از ترانه ی توستدل گرفته ی من همچو مرغ در قفسیتمام هوش و حواسش به آشیانه ی توستبه کنج خلوت خود همچو ابر می بارمسرم درون خیالم به روی شانه ی توستتو رفته ای و من اینجا میان خاطره هابه هرطرف که نظرمیکنم نشانه ی توستدل شکسته ی من از تو عشق می گیردکبوترم که امیدم به آب و دانه ی توستشعر از محمد رضا شفیعی کدکنی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • امشب اگر یاری کنی ای دیده توفان می کنم

  • امشب اگر یاری کنی، ای دیده توفان می کنمآتش به دل می افکنم، دریا به دامان می کنممی جویمت، می جویمت، با آن که پیدا نیستیمی خواهمت، می خواهمت، هر چند پنهان می کنمزندان صبرآموز را، در می گشایم ناگهانپرهیز طاقت سوز را، یکسر به زندان می کنمیا عقل تقوا پیشه را، از عشق می دوزم کفنیا شاهد اندیشه را، از عقل عریان می کنمبازآ که فرمان می برم، عشق تو با جان می خرمآن را که می خواهی ز من، آن می کنم، آن می کنمشعر از سیمین بهبهانی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین 

  • راستی گویم به سَروی ماند این بالای تودر عِبارت می‌نیاید چهره زیبای توچون تو حاضر می‌شوی من غایب از خود می‌شومبس که حیران می‌بماندم وَهم در سیمای توکاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مراتا نظر می‌کردمی در مَنظر زیبای توای که در دل جای داری بر سر چشمم نشینکاندر آن بیغوله ترسم تَنگ باشد جای توگر مَلامت می‌کنندم ور قیامت می‌شودبنده سَر خواهد نهاد آن گه زِ سَر سودای تودر ازل رفته‌ست ما را با تو پیوندی که هستاِفتقار ما نه امروز است و اِستغنای توگر بخوانی پادشاهی ور برانی بنده‌ایمرای ما سودی ندارد تا نباشد رای توما قلم در سَر کشیدیم اختیار خویش رانفس ما قربان توست و رَخت ما یغمای توما سراپای تو را ای سَروتن چون جان خویشدوست می‌داریم و گر سَر می‌رود در پای تووین قَبای صَنعت سعدی که در وی حَشو نیستحَدِ زیبایی ندارد خاصه بر بالای توشعر از حضرت سعدیافتقار: فقیر شدن؛ بینوا شدن؛ نیازمند شدن؛ تهیدستی؛ درویشی استغنا: توانگری؛ بی‌نیازیصنعت: تظاهر ،حیلهحشو:مردم فرومایه و پست بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ای مونس روزگار چونی بی من

  • هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ گزیده ای از بهترین اشعـــار و درج شعر با نام اصلی شاعر و ویرایش آن به نحوی که خوانش شعر برای مخاطب آسان باشد.امیدوارم مورد قبول واقع گرددبعد از تــوخـــدا هم با شمعدانی های خانۀ مان قهر کردمن ماندمُ وچهـرۀ  عبوس  کاکتوس  کُنج  حیاطکه  طعنه  به  تنهایـــــی ام  می زدحسرت بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از عموهایت

  • برای سیاووش کوچکنه به خاطرِ آفتاب نه به خاطرِ حماسهبه خاطرِ سایه‌یِ بامِ کوچکشبه خاطرِ ترانه‌ییکوچک‌تر از دست‌های تونه به خاطرِ جنگل‌ها نه به خاطرِ دریابه خاطرِ یک برگبه خاطرِ یک قطرهروشن‌تر از چشم‌های تونه به خاطرِ دیوارها ــ به خاطرِ یک چپرنه به خاطرِ همه انسان‌ها ــ به خاطرِ نوزادِ دشمن‌اش شایدنه به خاطرِ دنیا ــ به خاطرِ خانه‌ی توبه خاطرِ یقینِ کوچکتکه انسان دنیایی‌ستبه خاطرِ آرزوی یک لحظه‌ی من که پیشِ تو باشمبه خاطرِ دست‌های کوچکت در دست‌های بزرگِ منو لب‌های بزرگِ منبر گونه‌های بی‌گناهِ توبه خاطرِ پرستویی در باد، هنگامی که تو هلهله می‌کنیبه خاطرِ شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته‌ایبه خاطرِ یک لبخندهنگامی که مرا در کنارِ خود ببینیبه خاطرِ یک سرودبه خاطرِ یک قصه در سردترینِ شب‌ها تاریک‌ترینِ شب‌هابه خاطرِ عروسک‌های تو، نه به خاطرِ انسان‌هایِ بزرگبه خاطرِ سنگ‌فرشی که مرا به تو می‌رساند، نه به خاطرِ شاه‌راه‌های دوردستبه خاطرِ ناودان، هنگامی که می‌باردبه خاطرِ کندوها و زنبورهای کوچکبه خاطرِ جارِ سپیدِ ابر در آسمانِ بزرگِ آرامبه خاطرِ توبه خاطرِ هر چیزِ کوچک هر چیزِ پاک به خاک افتادندبه یاد آرعموهایت را می‌گویماز مرتضا سخن می‌گویم.۱۳۳۴احمد شاملو بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پاییز سن هوزه

  • برای منیژه قوامی[آیدا با حیرت گفت: ــ درختِ لیموتُرش راببین که این وقتِ سال غرقِ شکوفه شده!مگر پاییز نیست؟]گرما و سرما در تعادلِ محض است وهمه چیزی در خاموشیِ مطلقتا هیچ چیز پارسنگِ هم‌سنگیِ کفه‌ها نشودو شاهینَکِ میزانبه وسواسِ تماملحظاتِ شباروزی کامل رادادگرانهمیانِ روز و شبی که یکی در گذر است و یکی در راهتقسیم کندو اکنونزمینِ مادردر مدارشسَبُک‌پایاز دروازه‌ی پاییزمی‌گذرد.□پگاهچون چشم می‌گشایمعطرِ شکوفه‌های چترِ بی‌ادعای لیموی تُرشیورتِ هم‌سایگان رابه‌نازبا هم پیوسته است.آنگاه در می‌یابمبه یقینکه ماه نیزشبِ دوشمی‌بایدبَدرِ تمامبوده باشد!□کنارِ جهانِ مهربانبه مورمورِ اغواگرِ برکه می‌نگرم،چشم بر هم می‌نهمو برانگیخته از بلوغی رخوتناکبه دعوتِ مقاومت‌ناپذیرِ آبمحتاطانهبه سایه‌ی سوزانِ اندامشانگشتفرومی‌برم.احساسِ عمیقِ مشارکت.۱۰ شهریورِ ۱۳۶۹سن‌هوزه احمد شاملو بخوانید, ...ادامه مطلب

  • حکایت

  • مطرب درآمدبا چکاوکِ سرزنده‌یی بر دسته‌ی سازش.مهمانانِ سرخوشیبه پایکوبی برخاستند.از چشمِ ینگه‌ی مغمومآنگاهیادِ سوزانِ عشقی ممنوع راقطره‌ییبه زیر غلتید.□عروس رابازوی آز با خود برد.سرخوشانِ خسته پراکندند.مطرب بازگشتبا ساز وآخرین زخمه‌ها در سرششاباشِ کلان در کلاهش.تالارِ آشوب تهی ماندبا سفره‌ی چیل وکرسی‌ باژگون وسکّوبِ خاموشِ نوازندگانو چکاوکی مُردهبر فرشِ سردِ آجُرش.۶ فروردینِ ۱۳۶۴احمد شاملو بخوانید, ...ادامه مطلب

  • حوای دیگر

  • می‌شناسی ــ به خود گفته‌ام ــهمانم که تو را سُفته‌امبسی پیش از آنکه خدا را تنهایی‌ آدمکش بر سرِ رحم آرد:بسی پیش از آن که جانِ آدم راپوک‌ترین استخوانِ تنش همدمی شود بُرَندهجامه به سیب و گندم بَردَرندهازراه‌دربَرندهیا آزادکننده به گردنکشی. ــغضروف‌پاره‌ی جُداسری.□می‌شناسی ــ به خود گفته‌ام ــهمانم که تو را ساخته‌ام تو را پرداخته‌امغَرّه‌سرترین و خاکسارترین. ــمهری بی‌داعیه به راهت آوردگرفت‌اتآزادت کردبازت داشتبر پایت داشتو آنگاهگردن‌فرازبه پای غرورآفرینَت سر گذاشت.□می‌شناسی، می‌دانم همانم.۵ شهریورِ ۱۳۶۸خانه‌ی دهکدهاحمد شاملو بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ای کاش آب بودم

  • به مفتون امینیوسواسِ مهربانِ شعرای کاش آب بودمگر می‌شد آن باشی که خود می‌خواهی. ــآدمی بودنحسرتا!مشکلی‌ست در مرزِ ناممکن. نمی‌بینی؟ای کاش آب بودم ــ به خود می‌گویم ــنهالی نازک به درختی گَشن رساندن را(ــ تا به زخمِ تبر بر خاک‌اش افکننددر آتش سوختن را؟)یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی‌ جاودانه بخشیدن(ــ از آن پیش‌تر که صلیبی‌ش آلوده کنندبه لخته‌لخته‌ی خونی بی‌حاصل؟)یا به سیراب کردنِ لب‌تشنه‌ییرضایتِ خاطری احساس کردن(ــ حتا اگرش به زانو نشانده‌انددر میدانی جوشان از آفتاب و عربدهتا به شمشیری گردنش بزنند؟حیرت‌ات را بر نمی‌انگیزدقابیلِ برادرِ خود شدنیا جلادِ دیگراندیشان؟یا درختی بالیده‌نابالیده راحتاهیمه‌یی انگاشتن بی‌جان؟)□می‌دانم می‌دانم می‌دانمبا اینهمه کاش ای‌کاش آب می‌بودمگر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.آهکاش هنوزبه بی‌خبریقطره‌یی بودم پاکاز نَم‌باریبه کوهپایه‌یینه در این اقیانوسِ کشاکشِ بی‌دادسرگشته‌موجِ بی‌مایه‌یی.۳۰ شهریورِ ۱۳۶۸خانه‌ی دهکدهاحمد شاملو بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها