بیراهه ای در آفتاب

متن مرتبط با «نمی» در سایت بیراهه ای در آفتاب نوشته شده است

نمی خواستم

  • نمی‌خواستم نامِ چنگیز را بدانمنمی‌خواستم نامِ نادر را بدانمنامِ شاهان رامحمدِ خواجه و تیمورِ لنگ،نامِ خِفَت‌دهندگان را نمی‌خواستم وخِفَت‌چشندگان را.می‌خواستم نامِ تو را بدانم.و تنها نامی را که می‌خواستمندانستم.۱۳۶۳ احمد شاملو بخوانید, ...ادامه مطلب

  • نمی‌دانم چه کسی صاحب من است

  • نمی‌دانم چه کسی صاحب من است؟کدام خدا صاحب من است؟کدام شیطان؟نمی‌دانم چه کسی حامی من است؟نه آسمان به دادم می‌رسدنه دنیانه قانوننه ناقوس کلیسا ونه مناره‌ی مسجدها…نمی‌دانم آخر من به که و به چه سوگند یاد کنمنمی‌دانم چه کسی پناه و پشتیبان من است؟من اکنون کوهی بی‌سوگندمسوگند من دود استحرف‌ام، خاکسترفریادم، خون کُشته‌شدگانو هر کوچی برای‌ام به بی‌راهه استتا کوچ هست، کوچ می‌کنمتا آتش هست، می‌سوزمتا آب هست، غرق می‌شومتا چاقو هست، قربانی می‌شومتا خاک هست، بی‌وطن‌امتا کوه هست، سقوط می‌کنمتا طنابِ دار هست، حلق‌آویز می‌شوم.من پیش از موسا، آواره بوده‌اممن پیش از عیسا، مصلوب شده‌اممن پیش از قریش، زنده‌به‌گورم کرده‌اندمن پیش از حسین، سرم را بُریده‌اند.شعر از شیرکو بیکس بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من نمی دانستم که چه جرمی دارد دستهایی که تهی ست

  • من نه عاشق بودمو نه محتاجِ نگاهي که بلغزد بر منمن خودم بودم و يک حس غريبکه به صد عشق و هوس مي ارزيد من خودم بودم دستي که صداقت ميکاشتگر چه در حسرت گندم پوسيد من خودم بودم هر پنجره ايکه به سرسبزترين نق, ...ادامه مطلب

  • هرگز نمی توانيم به عقب برگرديم

  • بیراهه ای در آفتاب پیغمبران آیه های ناگفته هرگز نمی توانيم به عقب برگرديمما هرگز نمی دانيم كه می رويمآن هنگام كه در حال رفتن هستيمبه شوخی درها را می بنديمو سرنوشت كه ما را همراهی می كندپشت سر ما به درها قفل می زند ،و ما ديگر ، هرگز نمی توانيم به عقب برگرديم .شعر از امیلی دیکنسون - ترجمه :آتوسا حصارکیبرچسب‌ها: هرگز نمی دانيم, در حال رفتن, شوخی درها, سرنوشت, ن, ...ادامه مطلب

  • حافظ، اسرار الهی کس نمی‌داند خَموش

  • بیراهه ای در آفتاب پیغمبران آیه های ناگفته حافظ، اسرار الهی کس نمی‌داند خَموش       یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد    دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شدآب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست    خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد   کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی    حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد          لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست    تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد          شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار    مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد          گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند    کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شدصدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست    عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شدزهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت/کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد       حافظ، اسرار الهی کس نمی‌داند خَموش    از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شدشعر از حضرت حافظآب حیوان: آب زندگانیفرخ پی: خوش قدمکان: معدن ، سرچشمهگوی: گلوله ای که با چوب سازند و با آن چوگان بازی کنندعندلیب: بلبلبرچسب‌ها: یاران را چه شد, دوستی کی آخر آمد, بها, ...ادامه مطلب

  • تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

  • تو را  با غیــر  می بینــم ، صدایــم  در  نمی آیــد                                        دلم  می سوزد و  کاری  ز دستم  بَر  نمی آیدنشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادم                                        تحمل  می رود  اما  شبِ  غـــم  سَر نمی آیدتوانم  وصفِ  جورِ مــرگ و  صد دشوارتر زان  لیک                                        چه گویم جور هجرت چون به گفتن در نمی آیدچه سود از شَرحِ این دیوانگی ها،بی قراری ها ؟                                        تو مَه ، بی مِهری و  حــرفِ مَنَت  باور نمی آیدزِ دست و پای دل بَرگـیر این زنجیر جور اِی زلف                                        که ای, ...ادامه مطلب

  • چیزی فسرده است و نمی‌سوزد امسال، در سینه، در تنم!

  • بی‌آنکه دیده بیند،                    در باغاحساس می‌توان کرددر طرحِ پیچ‌پیچِ مخالف‌سرای باد یأسِ موقرانه‌ی برگی که                            بی‌شتاببر خاک می‌نشیند. بر شیشه‌های پنجره                         آشوبِ شبنم است.ره بر نگاه نیستتا با درون درآیی و در خویش بنگری. با آفتاب و آتش                 دیگرگرمی و نور نیست،تا هیمه‌خاکِ سرد بکاوی                            در                              رؤیای اخگری. این   فصلِ دیگری‌ستکه سرمایش               از دروندرکِ صریحِ زیبایی را                        پیچیده می‌کند. یادش به خیر پاییز                     با آنتوفانِ رنگ و رنگ                   که برپادر دیده می‌کند! هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،خاموش نیست کوره                       چو دی‌سال:خاموشخودمنم! مطلب از این قرار است:چیزی فسرده است و نمی‌سوزد                                       امسالدر سینهدر تنم! شعر از احمد شاملو - از دفتر شکفتن در مه سال ۱۳۴۹ پ ن: امروز 21 آذر نود و دومین زادروز شاعر آزادی ، بامداد نامیرا ، احمد شاملوی عزیز استمن شعر را با تو آغاز کردممن آزادی و بیداری را با تو لمس کردممن نادیده تو را عاشق شدمجانِ جانان ، دوستت دارمتولدت مبارک شاملوی عزیزمبرچسب‌ها: آشوب شبنم, هیمه خاک سرد, فصل دیگری ست, یادش بخیر پاییز, نمی سوزد امسال در سینه, ...ادامه مطلب

  • این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز

  • لیلی بنشین خاطره ها را رو کن لب وا کن و با واژه بزن جادو کن لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست بعد از من و جان کندن من نوبت توست لیلی مگذار از دَمِ خود دود شوم لیلی مپسند این همه نابود شوم لیلی بنشین، سینه و سر آوردم مجنونم و خونابِ جگر آوردم مجنونم و خون در دهنم می رقصد دستان جنون در دهنم می رقصد مجنونِ تو هستم که فقط گوش کنی بگذاری ام و باز فراموش کنی دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست یک عاشقِ این گونه از این دست کجاست تا اخم کنی دست به خنجر بزند پلکی بزنی به سیم آخر یزند تا بغض کنی، در هم و بیچاره شود تا آه کِشی، بندِ دلش پاره شود ای شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو آتش ,این,شهر,مرا,نمی,خواست,عزیز ...ادامه مطلب

  • شاید قطارِ عشق مرا جا نمی گذاشت

  • بیراهه ای در آفتاب پیغمبران آیه های ناگفته شاید قطارِ عشق مرا جا نمی گذاشت گر عقل پشتِ حرف دل ، اما نمی‌ گذاشتتردید ، پا  به  خلوتِ  دنیــــا  نمی گذاشتاز خیرِ هست و نیستِ دنیا به شوقِ دوستمی شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشتاین‌قدر اگر مُعطلِ پرسش نمی شدمشاید قطارِ عشق مرا جا نمی گذاشتدنیا مرا فروخت، ول, ...ادامه مطلب

  • کسی نمی آید

  • اگر که درد، از این گریه تا عصب برسد اگر که عشق، لبالب شود به لب برسد که سال ها بدوی، قبل خط ّ پایانی یواش سایه ی یک مرد از عقب برسد شبانه گریه کنی تا دوباره صبح شود که صبح گریه کنی تا دوباره شب برسد!  که هی سه نقطه بچینی اگر... ولی... شاید... کسی نمی آید، نه! کسی نمی آید   سید مهدی موسوی, ...ادامه مطلب

  • گاهی

  • ﮔﺎﻫﻲ ﮔﻤﺎﻥ ﻧﻤﻴﮑﻨﻲ ﻭﻟﻲ ﺧﻮﺏ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﮔﺎﻫﻲ ﻧﻤﻴﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﻴﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﻴﺸﻮﺩ ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺴﺎﻁ ﻋﻴﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﻮﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﮔﺎﻫﻲ ﺩﮔﺮ ﺗﻬﻴﻪ ﺑﺪﺳﺘﻮﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﮔﻪ ﺟﻮﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺑﻲ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﮔﻪ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺻﺪ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﮔﺎﻫﻲ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺩﻋﺎ ﺑﻲ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺍﺳﺖ ﮔﺎﻫﻲ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﻗﺮﻋﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﮔﺎﻫﻲ ﮔﺪﺍﻱ ﮔﺪﺍﻳﻲ ﻭ ﺑﺨﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻳﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ ﮔﺎﻫﻲ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻬﺮ ﮔﺪﺍﻱ ﺗﻮ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﮔﺎﻫﻲ ﺩﻟﻢ ﺗﺮﺍﺷﻪ ﺍﻱ ﺍﺯ ﺳﻨﮓ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﮔﺎﻫﻲ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﺑﻲ ﺍﻳﻦ,گاهی باید رفت,گاهی خوشی گاهی غم,گاهی نمیشود که نمیشود,گاهی وقتا پرهام,گاهی,گاهی وقتا,گاهی باید نبخشید,گاهی اوقات باید رفت,گاهی گمان نمیکنی,گاهی نباید بخشید ...ادامه مطلب

  • فرقی نمی کند

  • این شهر این شهر شهر قصه های مادر بزرگ نیست                    که زیبا و آرام باشد آسمانش را هرگز آبی ندیده ام من از اینجا خواهم رفت و فرقی هم نمی کند که فانوسی داشته باشم یا نه کسی که می گریزد از گم شدن نمی ترسد.   رسول یونان,فرقی نمی کند کنار دریا باشی,فرقی نمی کند,فرقی نمی کند چطور بودنش,فرقی نمیکند مرد باشی یا زن,فرقی نمیکند بگویم و بدانی,فرقی نمیکند به انگلیسی,فرقی نمی کند فاصله چقدر است,شعر فرقی نمی کند,برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست,رفیق که باشی فرقی نمی کند ...ادامه مطلب

  • دمار از من برآوردی

  • مرا  می‌بینی  و  هر  دم  زیادت  می‌کنی  دردم    تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شـود هر دم به  سامانم  نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری    به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر  دردم نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی   گذاری  آر  و  بازم  پرس تا خاک رهت گـردم ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم    که  بر  خاکم روان گردی بگیرد دامنت گـردم فرو رفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی    دمـار  از  من  بر آوردی  نمی‌گویی  بر آوردم شبی  دل  را  به  تاریکی ز زلفت باز می‌جستم    رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم کشیدم  در  برت  ن,دمار از من برآوردی,دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها