بیراهه ای در آفتاب

متن مرتبط با «ابوسعید ابوالخیر و ابن سینا» در سایت بیراهه ای در آفتاب نوشته شده است

حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم

  • برو ای تُرک که تَرکِ تو ستمگر کردمحیف از آن عمر که در پای تو من سرکردمعهد و پیمان تو با ما و وفا با دگرانساده‌ دل من، که قسم های تو باور کردمبه خدا کافر اگر بود به رحم آمده بودزآن همه ناله که من پیش تو کافر کردمتو شدی همسر اغیار و من از یار و دیارگشتم آواره و تَرکِ سر و همسر کردمزیر سر بالش دیباست تو را کِی دانیکه من از خار و خس بادیه بستر کردمدر و دیوار به حال دل من زار گریستهر کجا نالهٔ ناکامی خود سر کردمدر غمت داغ پدر دیدم و چون دُرِ یتیماشک‌ ریزان هوس دامن مادر کردماشک از آویزهٔ گوش تو حکایت می کردپند از این گوش پذیرفتم از آن در کردمبعد از این گوش فلک نشنود افغان کسیکه من این گوش ز فریاد و فغان کر کردمای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به درچشم را حلقه‌ صفت دوخته بر در کردمجای مِی خون جگر ریخت به کامم ساقیگر هوای طرب و ساقی و ساغر کردمشهریارا به جفا کرد چو خاکم پامالآن که من خاک رهش را به سر افسر کردمشعر از شهریار بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جمیله‌ایست عروس جهان

  • اگر به بادهٔ مُشکین دلم کِشد، شایدکه بویِ خیـر ز زهــدِ ریـــا نمی‌آیدجهانیان همه گر منعِ من کنند از عشقمن آن کنم که خداوندگــار فرمــایدطمع ز فیضِ کرامت مَبُر که خُلقِ کریمگنه ببخشد و بــر عاشقــان بِبَخشایدمقیمِ حلقهٔ ذکر است دل بدان امیدکـه حلقــه‌ای ز سرِ زلـفِ یار بگشایدتو را که حُسنِ خداداده هست و حجلهٔ بختچـه حاجت اسـت کـه مَشّاطِه‌ات بیارایدچمن خوش است و هوا دلکَش است و مِی بی‌غَشکنون به جز دلِ خوش هیچ در نمی‌بایدجمیله‌ایست عروسِ جهان، ولی هُش دارکـه این مُخَدَّره در عقدِ کَس نمی‌آیدبه لابه گفتمش ای ماهرُخ چه باشد اگربه یک شِکَر ز تو دلخسته‌ای بیاسایدبه خنده گفت که حافظ خدای را مَپسَندکـه بوسـهٔ تـو رخِ مـــاه را بیـالایـدشعر از حضرت حافظمشاطه: بزک کننده و آرایش کننده ٔ عروس هش دار: هش دار. [ هَُ ] (اِمص مرکب ) در اصل فعل امر از «هش داشتن » است اما به صورت اسم مصدر به کار میرود، مانند خبردار.- هش دار دادن ؛ خبر کردن . متوجه ساختن .مخدره: زن پرده‌نشین؛ زنی که در حجاب باشد.لابه: درخواست همراه با فروتنی؛ التماس؛ زاری. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تنها شکوفه ی جهان که در پاییز روییدی

  • بهار به بهار ...در معبر اردیبهشت ،سراغت را از بنفشه های وحشی گرفتمو میان شکوفه های نارنجدر جستجویت بودم !در پاییز یافتمت ...تنها شکوفه ی جهانکه در پاییز روییدی !شعر از سید علی صالحی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • حضرت مضمون هر غزل

  • هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ گزیده ای از بهترین اشعـــار و درج شعر با نام اصلی شاعر و ویرایش آن به نحوی که خوانش شعر برای مخاطب آسان باشد.امیدوارم مورد قبول واقع گرددبعد از تــوخـــدا هم با شمعدانی های خانۀ مان قهر کردمن ماندمُ وچهـرۀ  عبوس  کاکتوس  کُنج  حیاطکه  طعنه  به  تنهایـــــی ام  می زدحسرت بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد

  • ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشددر دام مانده باشد، صیاد رفته باشداز آه دردناکی سازم خبر دلت راروزی که کوه صبرم، بر باد رفته باشدرحم است بر اسیری، کز گرد دام زلفتبا صد امیدواری، ناشاد رفته باشدشادم که از رقیبان دامن کشان گذشتیگو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشدآه از دمی که تنها با داغ او چو لالهدر خون نشسته باشم، چون باد رفته باشدخونش به تیغ حسرت یارب حلال باداصیدی که از کمندت، آزاد رفته باشدپرشور از حزین است امروز کوه و صحرامجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشدشعر از حزین لاهیجی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • مرا ترکی‌ست مشکین‌موی و نسرین‌بوی و سیمین‌بر

  • مرا تُرکی‌ست مشکین‌موی و نسرین‌بوی و سیمین‌برسُها لب مشتری‌ غبغب هلال‌ ابروی و مَه‌ پیکرچو گَردد رام و گیرد جام و بخشد کام و تابد رخبود گُل‌بیز و حالت‌خیز و سِحرانگیز و غارتگردهانش تنگ و قلبش سنگ و صلحش جنگ و مِهرش کینبه قد تیر و به مو قیر و به رخ شیر و به لب شکرچه بر ایوان چه در میدان چه با مستان چه در بُستاننشیند ترش و گوید تلخ و آرد شور و سازد شرچو آید رقص و دزدد ساق و گردد دور نشناسمترنج از شَست و شَست از دست و دست از پا و پا از سَرهمانا طلعتش این خلعت پیروزی و کیشیگرفت از حال و اقبال و جمال شاه گردون‌فرغیاث المک و المله جم اختر ناصرالدولهکز او نازد نگین و تخت و طوق و یاره و افسرز تمکین و صفا و سطوت و عزمش سَبَق بردههم از خاک و هم از آب و هم از آتش، هم از صَرصَرسَمند و صارم و سهم و سِنانش را گَهِ هیجاسما بیدا، هنر شیدا، ظفر پیدا، خطر مُضمَرایا شاهی که شد کف و بنان و سکه و نامتپناه سیف و عون کلک و فخر سیم و ذُخر زَرپُر است از عزم و حَزم و رایت جِیشِ تو کیهان راز پست و بُرز و فوق و تحت و شرق و غرب و بحر و برفتد گاه تک خنگ قلل کوب تلل برتپلنگ از پای و شیر از پی نهنگ از پوی و مرغ از پریک از صد گونه اوصاف تو ننویسد کس ار گرددمداد ابحار و کلک اشجار و هفتم آسمان دفتربدزدد بال و ناف و مشک و ناخن از صهیل اوعقاب چرخ و گاو ارض و پیل مست و شیر نرشمارد پا و دست و سُمّ و ساق و ساعدش یکسانپل و شَطّ و حصار و خندق و کهسار و خشک و ترنداند گرم و سرد و رعد و برق و آب و برف و نمچه در تیر و چه در قوس و چه در آبان، چه در آذرالا تا فرق‌ها دارند نزد فکرتِ داناصور از ذات و حادث از قدیم اعراض از جوهردر و بام و سر و پای و رگ و چشم و دل خصمتبه کند و کوب و بند و چوب و تیر و ناخج و نشترشعر از جیحون یزد, ...ادامه مطلب

  • گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش 

  • مژدهٔ وصلِ تو کو، کز سرِ جان برخیزمطایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزمبه ولای تو که گر بندهٔ خویشم خوانیاز سرِ خواجگیِ کون و مکان برخیزمیا رب از ابرِ هدایت بِرَسان بارانیپیشتر زان که چو گَردی ز میان برخیزم بر سرِ تربتِ من با مِی و مُطرب بنشینتا به بویت ز لَحَد رقص کُنان برخیزم خیز و بالا بنما ای بُتِ شیرین حرکاتکز سرِ جان و جهان دست فشان برخیزم گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کَشتا سحرگه ز کنارِ تو جوان برخیزم روز مرگم نفسی مهلتِ دیدار بدهتا چو حافظ ز سَرِ جان و جهان برخیزمشعر از حضرت حافظطایرِ قُدس: فرشته بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از من بعید بود ولی عاشقت شدم... 

  • از تو بعید نیست جهان عاشقت شودشیطان رانده، سجده کنان عاشقت شوداز تو بعید نیست میان دو خنده اتتاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شودتوران به خاک خاطره هایت بیافتد و آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شودچشمان تو، که رنگ پشیمانی خداستدرآینه، بدون گمان، عاشقت شوداز تو بعید نیست ،قیامت کنی و بعدخاکستر جهنمیان عاشقت شودوقتی نوازش تو شبیخون زندگیستهر قلب ماتِ بی ضربان، عاشقت شوداز من بعید بود ولی عاشقت شدم... از تو بعید نیست جهان عاشقت شودشعر از افشین یداللهی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • شبِ رحلت هم از بستر رَوَم در قصرِ حورُالعین

  • به مژگان سیَه کردی هزاران رِخنه در دینمبیا کز چَشمِ بیمارت هزاران دَرد برچینمالا ای همنشینِ دل که یارانت بِرَفت از یادمرا روزی مباد آن دَم که بی یادِ تو بنشینمجهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکُش فریادکه کرد افسون و نیرنگش ملول از جانِ شیرینمز تابِ آتش دوری شدم غرقِ عرق چون گُلبیار ای بادِ شبگیری نسیمی زان عرقچینمجهانِ فانی و باقی فدایِ شاهد و ساقیکه سلطانیِّ عالَم را طُفیلِ عشق می‌بینماگر بر جایِ من غیری گزیند دوست، حاکم اوستحرامم باد اگر من جان به جایِ دوست بُگزینمصَباحَ الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا؟ برخیزکه غوغا می‌کند در سَر خیالِ خوابِ دوشینمشبِ رحلت هم از بستر رَوَم در قصرِ حورُالعیناگر در وقتِ جان دادن تو باشی شمعِ بالینمحدیثِ آرزومندی که در این نامه ثبت افتادهمانا بی‌غلط باشد، که حافظ داد تلقینمپ ن: شب یلدا ، شیفت شب ، حافظ ، شجریان...شعر از حضرت حافظطفیل: کسی یا چیزی که وجودش وابسته به وجود کس یا چیز دیگر است، همراه ، وابستهصَباحَ الخیر:کلمۀ دعا که هنگام صبح به کسی می‌گویند؛ صبح به‌خیر بخوانید, ...ادامه مطلب

  • من بی‌خود و تو بی‌خود ما را که بَرد خانه؟

  • من بی‌خود و تو بی‌خود ما را که بَرد خانه؟من چند تو را گفتم کَـــم خور دو سه پیمانه؟در شهر یکی کَس را هشیار نمی‌بینمهر یــک بَتَر از دیگــر شوریــده و دیــوانهجانا به خرابات آ تا لذّتِ جان بینیجان را چه خوشی باشد بی‌صحبتِ جانانه؟هر گوشه یکی مستی دستی زِبرِ دستیو آن ساقیِ هر هستی با ساغرِ شاهانهتو وقفِ خراباتی دخلت مِی و خرجت مِیزین وقف به هشیاران مَسپار یکی دانهای لولیِ بَربَط‌زن تو مست‌تری یا من؟ای پیشِ چو تو مستی افسونِ من افسانهاز خانه برون رفتم مستیم به پیش آمددر هر نظرش مُضمَر صد گلشن و کاشــانهچون کَشتیِ بی‌لنگر کَژ می‌شد و مَژ می‌شدوز حسرتِ او مُرده صد عاقـل و فرزانهگفتم: ز کجایی تو؟ تَسخَر زد و گفت: ای جاننیمیم ز تُرکستان نیمیم ز فُرغانهنیمیم ز آب و گِل نیمیم ز جان و دلنیمیم لبِ دریا نیمی همه دُردانهگفتم که: رفیقی کن با من که منم خویشتگفتا که: بِنَشناسم من خویش ز بیگانهمن بی‌دل و دستارم در خانهٔ خَمّارمیک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نِه؟در حلقهٔ لنگانی می‌باید لنگیدناین پند ننوشیدی از خواجهٔ علیانهسرمستِ چنان خوبی کِی کم بُوَد از چوبی؟برخاست فغان آخر از استنِ حنانهشمس‌الحقِ تبریزی از خلق چه پرهیزی؟اکنون که درافکندی صد فتنهٔ فتّانهشعر از حضرت مولانااستن حنانه ؛ نام ستونی است که از چوب بود و حضرت رسول پشت بدان تکیه داده خطبه میخواندند و چون منبر مقرر شد و بر منبر برآمدند و خطبه خواندند، از آن ستون ناله برآمد مانند طفلی که از مادر جدا شود. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خواهر سلام! با غزلی نيمه آمدم 

  • دريا شده است خواهر و من هم برادرش شاعرتر از هميشه نشستم برابرشخواهر سلام! با غزلی نيمه آمدم تا با شما قشنگ شود نيم ديگرشمیخواهم اعتراف کنم، هر غزل که ما با هم سروده ايم، جهان کرده از برشخواهر! زمان، زمانِ برادرکشیست باز -شايد به گوش ها نرسد بيت آخرش-با خود ببر مرا که نپوسد در اين سکون شعری که دوست داشتی از خود رهاترشدريا سکوت کرده و من حرف میزنم حس میکنم که راه نبردم به باورشدريا! منم! هم او که به تعداد موج هایت با هر غروب خورده بر اين صخره ها سرشهم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها خون می خورند از رگ در خون شناورشخواهر! برادر تو کم از ماهيان که نيست خرچنگ ها مخواه بريسند پيکرشدريا سکوت کرده و من بغض کرده ام بغض برادرانه ای از قهر خواهرششعر از محمد علی بهمنی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست 

  • دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیستاز آتش سودای تو و خار جفایت آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیستبسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست اما به ستمکاری آن عهد شکن نیستدر حشر چو بینند بدانند که وحشیست آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیستشعر از وحشی بافقی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دل است جای تو تنها

  • کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟ که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایتبه قصه ی تو هم امشب درون بستر سینه هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایتتهی است دستم اگر نه برای هدیه به عشقت چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایتچگونه می طلبی هوشیاری از من سرمست که رفته ایم ز خود پیش چشم هوش ربایتهزار عاشق دیوانه در من است که هرگز به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایتدل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست اگر هر آینه ، غیر از تویی نشست به جایتهنوز دوست نمی دارمت مگر به تمامی؟ که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایتدر آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی نَهَم جَبین وداع و سَر سلام به پایتشعر از حسین منزوی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • همخواب رقیبانی و من تاب ندارم 

  • همخواب رقیبانی و من تاب ندارم بی‌تابم و از غصهٔ این خواب ندارمزین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود درمانده‌ام و چارهٔ این باب ندارمآزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم ساقی می صافی به حریفان دگر ده من درد کشم ذوق می ناب ندارموحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارمشعر از وحشی بافقیاحباب: جمع حبیب ، دوستان ، یاران بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پیش تو بسی از همه کس خوارترم من 

  • پیش تو بسی از همه کس خوارترم من زان روی که از جمله گرفتارترم منروزی که نماند دگری بر سر کویت دانی که ز اغیار وفادارترم منبر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم منبیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد زارم بکشی کز که ستمکارترم منوحشی به طبیب من بیچاره که گوید کامروز ز دیروز بسی زارترم منشعر از وحشی بافقی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها