برو ای تُرک که تَرکِ تو ستمگر کردمحیف از آن عمر که در پای تو من سرکردمعهد و پیمان تو با ما و وفا با دگرانساده دل من، که قسم های تو باور کردمبه خدا کافر اگر بود به رحم آمده بودزآن همه ناله که من پیش تو کافر کردمتو شدی همسر اغیار و من از یار و دیارگشتم آواره و تَرکِ سر و همسر کردمزیر سر بالش دیباست تو را کِی دانیکه من از خار و خس بادیه بستر کردمدر و دیوار به حال دل من زار گریستهر کجا نالهٔ ناکامی خود سر کردمدر غمت داغ پدر دیدم و چون دُرِ یتیماشک ریزان هوس دامن مادر کردماشک از آویزهٔ گوش تو حکایت می کردپند از این گوش پذیرفتم از آن در کردمبعد از این گوش فلک نشنود افغان کسیکه من این گوش ز فریاد و فغان کر کردمای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به درچشم را حلقه صفت دوخته بر در کردمجای مِی خون جگر ریخت به کامم ساقیگر هوای طرب و ساقی و ساغر کردمشهریارا به جفا کرد چو خاکم پامالآن که من خاک رهش را به سر افسر کردمشعر از شهریار بخوانید, ...ادامه مطلب
بهار به بهار ...در معبر اردیبهشت ،سراغت را از بنفشه های وحشی گرفتمو میان شکوفه های نارنجدر جستجویت بودم !در پاییز یافتمت ...تنها شکوفه ی جهانکه در پاییز روییدی !شعر از سید علی صالحی بخوانید, ...ادامه مطلب
مژدهٔ وصلِ تو کو، کز سرِ جان برخیزمطایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزمبه ولای تو که گر بندهٔ خویشم خوانیاز سرِ خواجگیِ کون و مکان برخیزمیا رب از ابرِ هدایت بِرَسان بارانیپیشتر زان که چو گَردی ز میان برخیزم بر سرِ تربتِ من با مِی و مُطرب بنشینتا به بویت ز لَحَد رقص کُنان برخیزم خیز و بالا بنما ای بُتِ شیرین حرکاتکز سرِ جان و جهان دست فشان برخیزم گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کَشتا سحرگه ز کنارِ تو جوان برخیزم روز مرگم نفسی مهلتِ دیدار بدهتا چو حافظ ز سَرِ جان و جهان برخیزمشعر از حضرت حافظطایرِ قُدس: فرشته بخوانید, ...ادامه مطلب
به مژگان سیَه کردی هزاران رِخنه در دینمبیا کز چَشمِ بیمارت هزاران دَرد برچینمالا ای همنشینِ دل که یارانت بِرَفت از یادمرا روزی مباد آن دَم که بی یادِ تو بنشینمجهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکُش فریادکه کرد افسون و نیرنگش ملول از جانِ شیرینمز تابِ آتش دوری شدم غرقِ عرق چون گُلبیار ای بادِ شبگیری نسیمی زان عرقچینمجهانِ فانی و باقی فدایِ شاهد و ساقیکه سلطانیِّ عالَم را طُفیلِ عشق میبینماگر بر جایِ من غیری گزیند دوست، حاکم اوستحرامم باد اگر من جان به جایِ دوست بُگزینمصَباحَ الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا؟ برخیزکه غوغا میکند در سَر خیالِ خوابِ دوشینمشبِ رحلت هم از بستر رَوَم در قصرِ حورُالعیناگر در وقتِ جان دادن تو باشی شمعِ بالینمحدیثِ آرزومندی که در این نامه ثبت افتادهمانا بیغلط باشد، که حافظ داد تلقینمپ ن: شب یلدا ، شیفت شب ، حافظ ، شجریان...شعر از حضرت حافظطفیل: کسی یا چیزی که وجودش وابسته به وجود کس یا چیز دیگر است، همراه ، وابستهصَباحَ الخیر:کلمۀ دعا که هنگام صبح به کسی میگویند؛ صبح بهخیر بخوانید, ...ادامه مطلب
از کرانه ی ماخنده ی گلی در خواب، دست پارو زن ما را بسته است.در پی صبحی بی خورشیدیم، با هجوم گلها چه كنیم؟جویای شبانه ی نابیم، با شبیخون روزنها چه كنیم؟آن سوی باغ، دست ما به میوه ی بالا نرسید.وزیدیم و دریچه به آیینه گشود.به درون شدیم، و شبستان ما را نشناخت.به خاك افتادیم، و چهره «ما» نقش «او» به زمین نهاد.تاریكی محراب، آكنده ی ماست.سقف از ما لبریز، دیوار از ما، ایوان از ما.از لبخند، تا سردی سنگ: خاموشی غم.از كودكی ما، تا این نسیم: شكوفه – باران فریب.برگردیم، كه میان ما و گلبرگ، گرداب شكفتن است.موج برون به صخره ی ما نمیرسد.ما جدا افتادهایم، و ستاره ی همدردی از شب هستی سر میزند.ما میرویم و آیا در پی ما، یادی از درها خواهد گذشت؟ما میگذریم، و آیا غمی برجای ما، در سایهها خواهد نشست؟برویم از سایه ی نی، شاید جایی، ساقه ی آخرین، گل برتررا در سبد ما افكند.شعر از سهراب سپهری بخوانید, ...ادامه مطلب
رفتی و همچنان به خیال من اندری گویی که در برابر چشمم مصوریفکرم به منتهای جمالت نمیرسد کز هر چه در خیال من آمد نکوتریمَه بر زمین نرفت و پَری دیده برنداشت تا ظَن برم که روی تو ماه است یا پریتو خود فرشتهای نه از این گِل سرشتهای گر خَلق از آب و خاک تو از مُشک و عنبریما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست کز تو به دیگران نتوان بُرد داوریبا دوست کُنج فقر بهشت است و بوستان بی دوست خاک بر سَرِ جاه و توانگری تا دوست در کنار نباشد به کام دل از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری گر چشم در سَرت کنم از گریه باک نیست زیرا که تو عزیزتر از چشم در سَری چندان که جهد بود دویدیم در طلب کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری سعدی به وصل دوست چو دستت نمیرسد باری به یاد دوست زمانی به سر بری شعر از حضرت سعدی بخوانید, ...ادامه مطلب
من به حال مرگ و تو درمان دشمن می کنیاین ستم ها چیست ای بی درد بر من می کنی؟بد نکردم چون تویی را برگزیدم از جهانخاک عالم را چرا در دیده من می کنی؟می توان دل را به اندک روی گرمی زنده داشتآتش ما را چرا محتاج دامن می کنی؟نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هممی کُشی آخر چراغی را که روشن می کنیگرم می پرسی مرا بهر فریب دیگراندر لباس دوستداران کار دشمن می کنینیست با سنگین دلان هرگز سر و کاری تراخنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنیشعر صائب تبریزیفلاخن: قلابسنگ بخوانید, ...ادامه مطلب
زبان تا بود گویا، تیغ می بارید بر فرقم جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدممکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری که من چون شعله آتش ز زخم خار بالیدمازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزم که پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدمبه خون آغشته نعمتهای الوان جهان دیدم زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدممرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن در بان به یک دیدن زصد نادیدنی آزاد گردیدمبه من هر چون خضر دادند عمر جاودان، اما گره شد رشته عمرم ز بس برخویش پیچیدمنشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر من بجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدمشعر از صائب تبریزی بخوانید, ...ادامه مطلب
راستی گویم به سَروی ماند این بالای تودر عِبارت مینیاید چهره زیبای توچون تو حاضر میشوی من غایب از خود میشومبس که حیران میبماندم وَهم در سیمای توکاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مراتا نظر میکردمی در مَنظر زیبای توای که در دل جای داری بر سر چشمم نشینکاندر آن بیغوله ترسم تَنگ باشد جای توگر مَلامت میکنندم ور قیامت میشودبنده سَر خواهد نهاد آن گه زِ سَر سودای تودر ازل رفتهست ما را با تو پیوندی که هستاِفتقار ما نه امروز است و اِستغنای توگر بخوانی پادشاهی ور برانی بندهایمرای ما سودی ندارد تا نباشد رای توما قلم در سَر کشیدیم اختیار خویش رانفس ما قربان توست و رَخت ما یغمای توما سراپای تو را ای سَروتن چون جان خویشدوست میداریم و گر سَر میرود در پای تووین قَبای صَنعت سعدی که در وی حَشو نیستحَدِ زیبایی ندارد خاصه بر بالای توشعر از حضرت سعدیافتقار: فقیر شدن؛ بینوا شدن؛ نیازمند شدن؛ تهیدستی؛ درویشی استغنا: توانگری؛ بینیازیصنعت: تظاهر ،حیلهحشو:مردم فرومایه و پست بخوانید, ...ادامه مطلب
هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ گزیده ای از بهترین اشعـــار و درج شعر با نام اصلی شاعر و ویرایش آن به نحوی که خوانش شعر برای مخاطب آسان باشد.امیدوارم مورد قبول واقع گرددبعد از تــوخـــدا هم با شمعدانی های خانۀ مان قهر کردمن ماندمُ وچهـرۀ عبوس کاکتوس کُنج حیاطکه طعنه به تنهایـــــی ام می زدحسرت بخوانید, ...ادامه مطلب
برایِ زیستن دو قلب لازم استقلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستاش بدارندقلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیردقلبی که بگوید، قلبی که جواب بگویدقلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهمتا انسان را در کنارِ خود حس کنم.□دریاهای چشمِ تو خشکیدنیستمن چشمهیی زاینده میخواهم.پستانهایت ستارههای کوچک استآن سوی ستاره من انسانی میخواهم:انسانی که مرا بگزیندانسانی که من او را بگزینم،انسانی که به دستهای من نگاه کندانسانی که به دستهایش نگاه کنم،انسانی در کنارِ منتا به دستهای انسانها نگاه کنیم،انسانی در کنارم، آینهیی در کنارمتا در او بخندم، تا در او بگریم...□خدایان نجاتم نمیدادندپیوندِ تُردِ تو نیزنجاتم ندادنه پیوندِ تُردِ تونه چشمها و نه پستانهایتنه دستهایتکنارِ من قلبت آینهیی نبودکنارِ من قلبت بشری نبود...۱۳۳۴احمد شاملو بخوانید, ...ادامه مطلب
به لئوناردو آلیشان۱دلم کَپَک زده، آهکه سطری بنویسم از تنگیِ دل،همچون مهتابزدهیی از قبیلهی آرش بر چَکادِ صخرهییزِهِ جان کشیده تا بُنِ گوشبه رها کردنِ فریادِ آخرین.□کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی میداشتتا به جانش میخواندی:نامِ کوچکیتا به مهر آوازش میدادی،همچون مرگکه نامِ کوچکِ زندگیستو بر سکّوبِ وداعاش به زبان میآوریهنگامی که قطاربانآخرین سوتش را بدمدو فانوسِ سبزبه تکان درآید:نامی به کوتاهیِ آهیکه در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولادبه لبجُنبهیی بَدَل میشود:به کلامی گفته و ناشنیده انگاشتهیا ناگفتهیی شنیده پنداشته.□سطریشَطریشعرینجوایی یا فریادی گلودَرکه به گوشی برسد یا نرسدو مخاطبی بشنود یا نشنودو کسی دریابد یا نهکه «چرا فریاد؟»یا «با چه مایه از نیاز؟»و کسی دریابد یا نهکه «مفهومی بود این یا مصداقی؟صوتواژهیی بود این در آستانهی زایشی یا فرسایشی؟نالهی مرگی بود این یا میلادی؟فرمانِ رحیلِ قبیلهمردی بود این یا نامردی؟خانی که به وادی برکت راه مینمایدیا خائنی که به کجراههی نامرادی میکشاند؟»و چه بر جای میمانَد آنگاهکه پیکانِ فریاداز چِلّهرها شود؟ ــ:نیازی ارضا شده؟پرتابهییبه در از خویشیا زخمی دیگربه آماجِ خویشتن؟و بگو با من بگو با من:که میشنودو تازهچه تفسیر میکند؟۲غریوی رعدآسااز اعماقِ نهانگاهِ طاقتزدگی:غریوِ شوریدهحالگونهیی گریخته از خویشاز بُرجوارهی بامی بیحفاظ...غریویبیهیچ مفهومِ آشکار در گمانبیهیچ معادلی در قاموسی، بیهیچ اشارتی به مصداقی.به یکی «نه»غریوکشِ شوریدهحال را غُربتگیرتر میکنی:به یکی «آری» اماــ چون با غرورِ همزبانی در او نظر کنیخود به پژواکِ غریوی رهاتر از او بَدَل میشوی:به شیههوارهی دردی بیمرزتر از غریوِ شوریدهسرِ به بام , ...ادامه مطلب
به شاهرخ جنابیانپس آنگاه زمین به سخن درآمدو آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویشو زمینِ به سخن درآمده با او چنین میگفت:ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگهای نازکِ ترّه که قاتقِ نان کنی.انسان گفت: ــ میدانم.پس زمین گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد، و با جوشیدنِ چشمهها از سنگ، و با ریزشِ آبشاران؛ و با فروغلتیدنِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بیخبرت مییافتم، و به کوسِ تُندر و ترقهی توفان.انسان گفت: ــ میدانم میدانم، اما چگونه میتوانستم رازِ پیامِ تو را دریابم؟پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:ــ نه خود این سهل بود، که پیامگزاران نیز اندک نبودند.تو میدانستی که منات به پرستندگی عاشقم. نیز نه به گونهی عاشقی بختیار، که زرخریدهوار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست میداشتم که چون دست بر من میگشودی تن و جانم به هزار نغمهی خوش جوابگوی تو میشد. همچون نوعروسی در رختِ زفاف، که نالههای تنآزردگیاش به ترانهی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ آی، چه عروسی، که هر بار سربهمُهر با بسترِ تو درآمد! (چنین میگفت زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا کامیابت نکردم؟ کجا به دستانِ خشونتباری که انتظارِ سوزانِ نوازشِ حاصلخیزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمنی پُربار پاداشت ندادم؟انسان دیگرباره گفت: ــ رازِ پیامت را اما چگونه میتوانستم دریابم؟ــ میدانستی که منات عاشقانه دوست میدارم (زمین به پاسخِ او گفت). میدانستی. و تو را من پیغام کردم از پسِ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می, ...ادامه مطلب
۱من بامدادم سرانجامخستهبی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست،که پیش از آنکه باره برانگیزیآگاهیکه سایهی عظیمِ کرکسی گشودهبالبر سراسرِ میدان گذشته استتقدیر از تو گُدازی خونآلوده به خاک اندر کرده استو تو را دیگراز شکست و مرگگزیرنیست.من بامدادمشهروندی با اندام و هوشی متوسط.نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل میپیوندد.نامِ کوچکم عربیستنامِ قبیلهییام تُرکیکُنیَتَم پارسی.نامِ قبیلهییام شرمسارِ تاریخ استو نامِ کوچکم را دوست نمیدارم(تنها هنگامی که تواَم آواز میدهیاین نام زیباترین کلامِ جهان استو آن صدا غمناکترین آوازِ استمداد).در شبِ سنگینِ برفی بیامانبدین رُباط فرود آمدمهم از نخست پیرانه خسته.در خانهیی دلگیر انتظارِ مرا میکشیدندکنارِ سقاخانهی آینهنزدیکِ خانقاهِ درویشان.(بدین سبب است شایدکه سایهی ابلیس راهم از اولهمواره در کمینِ خود یافتهام).در پنجسالگیهنوز از ضربهی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودمو با شغشغهی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمیبالیدمبیریشهبر خاکی شوردر برهوتی دورافتادهتر از خاطرهی غبارآلودِ آخرین رشتهی نخلها بر حاشیهی آخرین خُشکرود.در پنجسالگیبادیه در کفدر ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب میدویدمپیشاپیشِ خواهرم که هنوزبا جذبهی کهربایی مردبیگانه بود.نخستینبار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد ششساله بودم.و تشریفاتسخت درخور بود:صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج،و شکوهِ پرچمِ رنگینْرقصو داردارِ شیپور و رُپرُپهی فرصتسوزِ طبلتا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد.□بامدادم منخسته از با خویش جنگیدنخستهی سقاخانه و خانقاه و سرابخستهی کویر و تازیا, ...ادامه مطلب
به تو دست میسایم و جهان را درمییابم،به تو میاندیشمو زمان را لمس میکنممعلق و بیانتهاعُریان.میوزم، میبارم، میتابم.آسمانمستارگان و زمین،و گندمِ عطرآگینی که دانه میبنددرقصاندر جانِ سبزِ خویش.□از تو عبور میکنمچنان که تُندری از شب. ــمیدرخشمو فرومیریزم.۱۹ مردادِ ۱۳۵۹ احمد شاملو بخوانید, ...ادامه مطلب