راستی گویم به سَروی ماند این بالای تودر عِبارت مینیاید چهره زیبای توچون تو حاضر میشوی من غایب از خود میشومبس که حیران میبماندم وَهم در سیمای توکاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مراتا نظر میکردمی در مَنظر زیبای توای که در دل جای داری بر سر چشمم نشینکاندر آن بیغوله ترسم تَنگ باشد جای توگر مَلامت میکنندم ور قیامت میشودبنده سَر خواهد نهاد آن گه زِ سَر سودای تودر ازل رفتهست ما را با تو پیوندی که هستاِفتقار ما نه امروز است و اِستغنای توگر بخوانی پادشاهی ور برانی بندهایمرای ما سودی ندارد تا نباشد رای توما قلم در سَر کشیدیم اختیار خویش رانفس ما قربان توست و رَخت ما یغمای توما سراپای تو را ای سَروتن چون جان خویشدوست میداریم و گر سَر میرود در پای تووین قَبای صَنعت سعدی که در وی حَشو نیستحَدِ زیبایی ندارد خاصه بر بالای توشعر از حضرت سعدیافتقار: فقیر شدن؛ بینوا شدن؛ نیازمند شدن؛ تهیدستی؛ درویشی استغنا: توانگری؛ بینیازیصنعت: تظاهر ،حیلهحشو:مردم فرومایه و پست بخوانید, ...ادامه مطلب